جدول جو
جدول جو

معنی بی مو - جستجوی لغت در جدول جو

بی مو
مرکّب از: بی + مو، آنکه موی ندارد
لغت نامه دهخدا
بی مو
طاس، کچل، کل
متضاد: مودار، زلف دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی مو
أصلعٌ
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به عربی
بی مو
Hairless
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی مو
sans poils
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی مو
髪のない
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی مو
haarlos
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی مو
лисий
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی مو
łysy
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی مو
无毛的
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به چینی
بی مو
sem pelos
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی مو
senza peli
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی مو
sin pelo
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی مو
haarloos
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به هلندی
بی مو
털 없는
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به کره ای
بی مو
หัวล้าน
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی مو
tanpa rambut
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی مو
गंजा
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به هندی
بی مو
קירח
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به عبری
بی مو
بالوں سے محروم
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به اردو
بی مو
গঞ্জা
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی مو
asiye na nywele
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی مو
лысый
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به روسی
بی مو
kel
تصویری از بی مو
تصویر بی مو
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی خو
تصویر بی خو
پاک شده از علف هرز، زمینی که گیاه هرزه نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مرکّب از: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها:
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بی مر و بی شمار.
دقیقی.
ز هر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
دقیقی.
نبشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بی مرز جای.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه.
فردوسی.
چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر بجنگ.
فردوسی.
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم به منزلت لشکری بود بی مر.
فرخی.
کجا جای بزم است گلهای بی حد
کجا جای صید است مرغان بی مر.
فرخی.
عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دو سر بود بی مر.
فرخی.
حبال شعبدۀ جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر.
عنصری.
اگرچند با ما بسی لشکر است
از این زاولی رنج ما بی مر است.
اسدی.
ز کافور و از عود بی مر درخت
هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت.
اسدی.
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
ناصرخسرو.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بی مر است.
ناصرخسرو.
بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماهرویی دیگر.
مسعودسعد.
طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود
دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت.
مسعودسعد.
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سنایی.
سالهای عمر تو باد از دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی.
در زمستان نمک گشاید و ابر
نمک بسته بی مر افشانده ست.
خاقانی.
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر.
خاقانی.
خصم فرعونی ار بکینۀ شاه
آلت سحر بی مر اندازد.
خاقانی.
شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + مغ، بی عمق و پایاب. (ناظم الاطباء)، بدون ژرفا. کم عمق. رجوع به مغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرکّب از: بی + من، بی روح و بی جان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو)
وجین شده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمینی که از علف و گیاهان هرزه پاک شده باشد. بدون علف هرزه. (از فهرست ولف). و رجوع به بی خو کردن شود، بدون تمنا و درخواست. (ناظم الاطباء). و رجوع به سؤال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
مرکّب از: بی + موج، صاف و برابر و آرام مانند دریا. (ناظم الاطباء)، مقابل مواج. رجوع به موج شود، در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد: اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. (کتاب النقض ص 475)
لغت نامه دهخدا
بیمو، آنکه موی ندارد، (یادداشت مؤلف) : دغسر، اصلع، اعصج، مرد بی موی پیش سر، (منتهی الارب)، صلد، سر بی موی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی رو
تصویر بی رو
بی آبرو، و بمعنی کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مر
تصویر بی مر
بیشمار، بیحد و حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مر
تصویر بی مر
((مَ))
بی حد، بی حساب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی سو
تصویر بی سو
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره